لحظه ی خدافظی

همینجوری که داشتم میگفتم نمیدونم چرا مردم با این آهنگ خودکشی میکردن و من حتی شاد میشم باهاش بین دو ترک وسط آهنگ نرسیده بود که اشکام چکیدن،همون یه تلنگر کوچولو رو لازم داشتم تا بترکه حباب داغ پشت پلکام، ترسیدم هول کنم موقع رفتن نتونم بغلت کنم،خوب شد بوسیدمت، وقتی میخوایم دور بشیم خیلی مستاصل و قاطیم، گریه م میگیره، حساس ترم، من خیلی دختر بالاتر از گل بهش نگین یوقت خانوم بدش میادی هستم، از دیروز غذا نخوردم معده م میسوزه، فکر کردم باید شکلات بخوریم دوتامون شکلات خوبه، حال آدمو بهتر میکنه، دیشب تو خوابم عمو ماشالله رو دیدم،روشن و خوشحال بود ،خاله براش تخم مرغ پخته پوست میگرفت و میداد بهش بخورن باهم، منو با لبخند نگاه میکرد ، صبح که بیدار شدم علامت تقویممو دیدم فهمیدم محور سالگردشه ، خدا بیامرزتت مرد، رسیدم خونه براش خیرات میدم، اگه رسیدم، بین رشت تا کرمانشاه چند ساعت راهه🤔باید نقشه رو‌ چک کنم، کاش شام خورده بودم یدونه فسقل کولوچه بیشتر گشنم میکنه،پنجره م خیلی کثیفه و دید ندارم، دختری که جلوم نشسته داره با گوشیش از آی فیلم اصغر کپک و ناتاشا میبینه، کنارمم یه سرباز با دست شکسته نشسته که تیزر مسابقه تایسون رو میبینه، ساعت تازه نه شبه و امیدوارم هشت برسیم نه زودتر، کرمانشاه سرده لرز دم صبح نگیره منو، دلم نمیاد رفتنو ، من همیشه تو خونه تنها میموندم اونجایه حسی آدمو میگیره که غربته، دوست ندارم کسی تجربه کنه، اومدنی یکی از چراغا رو روشن گذاشتم که برنخوری به تاریکی، زود بیا دنبالم جون جون

چیه زندگی

البته که حالم خوب بود، عادتای غذاییم همون بود و ریزه خواری هم داشتمو مطلقا تحرک نداشتم و همش میخوابیدم، غصه وزنمو کم کرده بود😂👍 برای اولین بار افسردگی اثری مفید گذاشته بود و نسبت به روزی که اومدم و رو ترازو۹۸بودم امشب وزن ۸۹رو نشون داد، حالا سپردم محمدرضا از تو کمدم خونه بابام اینا ساک باشگاهمو یه نگاهی بندازه پر کنه بده مهرداد واسم بیارتش یکمم تحرک به پروژه اضافه کنیم، همین ماهی پنج کیلو هم کم بشه عالیه تا سال بعد کلی لاغر میشم، کمر شلوارم شل بود دیروز داشتم فکر میکردم من این شلوارو هیچوقت نشستمش یه ماهه همش خریدمش دوبار نپوشیدمش چرا شل شده یعنی ممکنه کشش خراب باشه یا چی کرمانشاه سایزم بود، الان راه میرم میفته، بعد دیدم بله عزیزم کلی وزن کم کردم بخاطر همین میفته و الان این خوشحالی در روند کاهش وزنم ممکنه خلل ایجاد کنه😂😂چون انقد خوشحال شدم شاید دیگه غصه م نشه که بیشتر لاغر بشم، بعد رفتیم کنار دریا و شب جنگل ترسناک بود، قبلا یبار تو روشنی روز نزدیک بود صداقت گم بشه اونجا، نزدیک جایی که نشستیمم گرگ بود حتی، بعد رفتیم لب آب و بخاطر هیجان آدرنالین فراوان حتی هی شادترم میشدم، جوکرم نگاه کردیم تا عفتمون جریحه دار بشه و همه چی خوب بود تا ریجکت شدم، حالا احساس سرکوب دارم، البته برای کاهش وزنم خوبه، حتی عالیه الان واقعا غمگینم ،ولی میترسم برای روند زنده بودنم مشکل بشه،

جانکی

تموم روزو دراز می‌کشم یه گوشه و به سقف خیره می‌شم چشمامم که خسته میشه میبندمشون، صبحا با صدای یه پرنده بیدار میشم،بلبل هزاردستان نمی‌دونم چیه ولی صداش خیلی قشنگه ،احتمالاً از مزایای وسط جنگل زندگی کردنه، می‌دونم همین بغلا چند تا خروسم هستند ولی هیچ کدوم صداشون در نمیاد بین ساعت‌های ۵ و ۶ تا۷ فقط صدای بلبل میاد، صدای چکیدن آب از همه طرف تو گوش می‌رسه اینجا اگه یه تیکه چوب بریده رو پرت کنی یه گوشه ایی جوونه می‌زنه اون وقت من هنوز دارم خشک و خشک‌تر میشم، واقعا چیه این احساسات و درون ،

دیشب قرار گذاشتیم امروز بریم تا کاسپین ولی به جاش کل روز تنها موندم دوست ندارم غر بزنم ولی یکم نامردیه چند روز پشت سر هم ، اوهوم

پسته سربسته

فهمیدم یمدته نمیام اینجا غرغر کنم و کس بگم ،از همه عالم دورمو فقط یار مرا بس انگار ، یعنی قبلا که مدل زندگیمون برعکس بود و همه بودن ولی صداقت نبود خیلی اوضاعم بی ریخت و دری وری بود و هرچیم تلاش میکردم به روی خودم نیارم و از جریان زندگی لذت ببرم باز گرداب بی علاقگی منو غرق میکرد، الان با اینکه بازم نق نقوی جذابی بیش نیستم و همشم میخوابم و بیرونیم به اون صورت نمیرم و غریب کش شدم اما میبینم که واقعا بی همگان به سر شود ،بی تو بود که به سر نمیشد هانی، امیدوارم یک دوره طولانی باشه و زود نزنیم به تیپ و تاپ هم و به این آرامش خش نیفته، مبحث بعدی که روزگارمو سیاه کرده این نخوابیدن و سخت خوابیدنه، من اونهمه پول یخچال اینورتر بدون نویز و صدا ندادم که الان پیش یه یخچال هوفال باشم ، بعدشم یعنی چی که همش بارون میباره و منم باید صدای این چک چکشو گوش کنم ، چرا شمال پیاده رو نداره اصلا از خونه میفتی رو جاده از جاده تو جنگل، هیچکسم بیرون راه نمیره همینجوری الکی، مقصد مشخصی دارن،چرا من خوابم انقدر سبکه و پام درد گرفته، ذرتامو نپختم با کاهو بخورم، همش در به در بیرونیم، دلم واسه مهدی و محمد تنگ شده، موهامو میبافتم دلم برا بابا تنگ شد مینشست با حوصله برام ریز ریز میبافت ، بعد دیدم غم یار و غم یار و غم یار جدی اسیری و غریبی چاره دیره؟ تو سیزده بدر گیر افتادین تا حالا؟ ما تو سیزده بدر زندگی میکنیم همش سرسبز و قشنگ و زیبا ، ولی از وقتی خودمو شناختم علاقه ایی به طبیعت نداشتم ، منو فقط سالنهای بزرگ با سقفهای بلند خوشحال میکنن، کف سرامیک با لوستر ، پله برقی ، آدمای شیک ، اگه منظره پنجره خوب باشه هم راضیم ، تو طبیعت زیبا لای سبزه ها جک جونور هست ، سگا بیرونن، این کوفتی واقعا جنگله گرگ و خرس داره، ببر مازندران و یوزایرانی هست،که هیچکس ندیدتشون ولی اگه شانس منه، تازه اون مار لعنتی لب ساحل رو‌فراموش نکنیم، پشه های گوناگون که نیش های خودشونو روی من امتحان میکنن، موجودات زیرخاک که با هر نم بارون خودشونو بهت میرسونن، اون لیسه های بدون صدف که ول میچرخن و کرمای سیاه که حتی رو سقفم میرن,، یه خاطره روشن از هشت سالگیم دارم،همه خونواده پدری و مادریم با هم رفته بودیم بیرون شاید یه سیزده بدر بوده، مادرم گفت برو رو تپه ها بازی کن، بابام دستمو گرفت برد کلی چرخوند و محیط روبهم نشون داد و سنگ رودخونه جمع کردیم، خودمو مثل یه تصویر واضح به خاطر دارم که رفتم روی یه تپه بلند که ازش به کل‌ فامیل دید داشتم نشستم ، بند کفشم باز شده بود و بهش ور میرفتم هنوزم بلد نیستم ببندم، با خودم فکر کردم چرا همه این آدما اینجا رو دوست دارن، من وقتی بزرگ بشم فقط میرم شهربازی و پاساژ و بولینگ و سینما وتئاترشهر و رستوران و تو خونه فقط تلوزیون و سِگا و آتاری ( اونموقع هنوز تصور دسترسی بی اندازه به اینترنت و بازی های مختلف تو گوشی و پی اس5 تو خونه نبود) ( که اگه میدونستم بیشتر خوشحال میشدم) هیچوقتم نمیام جایی که کفشام گلی بشن و اگرم بخوام رو‌ چمنا قل بخورم میرم پارک، بعد به خودم قول دادم جاهایی بمونم که بشه با کفش تق تقی توشون راه رفت،

البته عندآو استوری زیاد جالبی نداشت، خیلی زود با بازی مار موبایل آشنا شدم و بعدشم بال و بعدشم نت و دیگه روزگارمون عوض شد، شاید بعدا تراشه تو مغزم بزارم و تو یه محیط امن ثابت برای همیشه بمونم و با قدرت ذهنم زندگی کنم، وچون میدونم واقعی نیست همش با تراشه خودمو تو طبیعت قرار بدم و وسط کوه و جنگل و دریا بچرخم، دریای کسخلی ساحل ندارد، چیزی که رایگان در دسترسم هست رو نمیخوام ولی بعدا که پولی شد میخوامتش،

الان سعی میکنم آدم شکرگذاری باشم و همینجوری که سنم بالا میره رو فکرم کار کنم تا آلزایمر اینا نگیرم و نور بهم بخوره تا علاوه بر جذبD افسردگی هم نگیرم و فلان، بعدا هم یه فکری به حال دنیای واقعی میکنم، الان دیگه نصف شبه حوصلشو ندارم، نصف شب، درواقع دم صبحه و بهتره بخوابم، وسط جنگل جادویی زندگی میکنم ، شاید من واقعا یکی از اون پرنسساییم که کارتوناشونو میدیدم و تو جنگل بودن، قبلا لابد یبار دلم خواسته اینجا باشم که الان هستم، چون هرچی میخوام رو جذب میکنم، حالا هم نیاز دارم هرچه زودتر یه لندکروز و سه هزار میلیارد پول داشته باشم ، و هرچه زودتر بمیرم، چون واقعا اوضاع خیلی خوبه و خوشحال و خوشبختم، تا باز یچیزی نشده ریده بشه به حالم بمیرم بهتره😂😂 فلفل دلمه رنگی کیلویی سیصد هزار تومنه میدونستین؟ دیروز که واسه سه تا فلفل دویست و شصت و سه تومن کارت کشید فهمیدم، آناناس حالا ۲۰۰تومن بود، زیبا نیست؟

​​​

فامیل دور

صبح که بیدار شدم از خواب ، یادم افتاد دیروز از چهارشنبه بازار بادمجون خریده بودم تو یخچاله، گوجه و فلفل دلمه‌ای و کلم و این چیزام باید بشورمو بپزم ، که بتونم یه دلمه‌ی خوشمزه درست کنم، نشستم گردوهامو خورد کردم ریختم تو گوشت و زرشک و ربم اضافه کردم تا بریزمش داخل برنج، صداقت یه دوغ خوشگلی خریده هی نگاهش میکنم دلم ضعف میره، کلاً شمال اومدن یه مقداری تغییرم داده،تایمم عوض شده، شب میخوابم صبح پا میشم، تو سفر بودم جتلاک شدم انگار😂😂 در واقع هم فکرم آزاده دیگه استرس زیاد ندارم یعنی به فکر این نیستم که حالا برم کجا حالا چیکار کنم برنامه مشخصه ، هیچی نیست ، هم اینکه هوا خوبه واقعاً ، اینجا تنه های خشک و بریده هم جوونه میزنن، ولی این حشره‌ها دیوونم می‌کنن، همه دنیا رو ول میکنن میان صاف میزنن تو صورت من، یه پماد کالامین همه چی تموم محشر دارم همون لحظه میزنم روش خوب میکنه ورمش رو میخوابونه، ولی تا به کی و تا به کجا، درد و سوزشش مدتی کلافه م میکنه، الانم معلوم نیست یه دسته مورچه از کدوم گوری میان بیرون، منم یه سم دور خونه پاشیدم تا ببینم چی میشه، دلمه هامو پیچیدم و تو قابلمه گذاشتم تا حاضر بشه، لاک نوک ناخنام پریده رو ترمیم میکنم و دراز میکشم، حالا نیاز به استراحت دارم، شاید اگه آفتاب میموند نهار میبردیم کنار دریا میخوردیم اونحوری خوش میگذشت، دیروز فکر کردم میریم لب دریا پیاده روی هودی و گرمکن پوشیدم یه کلاه منگوله دار که باد نخوره سروکله م ولی بجاش از میدون اصلی شهر سر در آوردیم و یکی از آشناهامون که آخرین بار نیمساعت قبل از میلاد مسیح دیده بودیمش رو هم دیدیم که من با تیپ آشغالی میام بیرون یموقع نکنه کسی منو نبینه ، ما هربار به دوردست ها سفر میکنیم و میگیم بابا کی ما رو اینجا میبینه دقیقا یکی از آشناهای وزه و چُوانی ( لفظ برای کسی که درباره همه چیز صحبت میکنه و دوتام خودش میزاره روش استفاده میشه) رو میبینیم ، اون دفعه هم تو یه پاساژی تو کیش یه لحظه کفشمو درآوردم که برم یه جفت صندل بخرم اون دم مغازه پا برهنه شدم دوتا آشنامون با چتر نجات فرود اومدن رو سرمون و خندان زدن رو شونه ما که ا اینجا چیکار میکنین، پابرهنه😂💔 دیروزم زنه از روبرو اومد زد رو لپ من که سلام فاطمه !! اینجا چیکار میکنی غریب غریب میگردین 😂💔 سلام عزیزان سلام، چیزی نیست ما تو یک موقعیت نامناسب برای چند ثانیه قرار گرفتیم که همون جهت دیدار شما عزیزانه، وگرنه کل زندگیمونو با بهترین وضعیت میگردیم هرگز هیچکس رو نمیبینیم🤭 که بابتش منت خدای عزوجل ، صدای جلز ولز غذام بلنده، حالا باید بزارم تا بسوزه😂💔

ملال آور

یچیز خوبی تو ذهنم بود بنویسم اما الان سردرد شدم و نمیدونم چی بود، میدونما، ولی نمیتونم ، برم صورتمو بشورم یکم آب بخورم بخوابم بعدا باز میام الان انقباض شکمی دارم و خدا رو شکر حامله اینا نیستم، وگرنه اینهمه دود که من مصرف میکنم واقعا ضرر بود برات مامان جان، یعنی اگه دور بیست سالت اینا بود من یه مامان رویایی بودم خوشگلم ولی برای نوزادان نیازمند مراقبت مثل یه کابوسم ، دوباره چرخه ی عیاشی شروع شده و با اینکه انجامش میدم رنج میکشم ، درون من زن شیکی نشسته که دلش میخواست تو جلسات ادبی شرکت کنه، نه اینکه گوش بده کسی شعر رو با ادبیات ناقصش تعریف و تشریح میکنه و خون کلمات به صورت دیگران میپاشه ، آخه ملال؟ really??

ترقه

مطلبی تحت عنوان شانسِ «گَر» وجود داره ،مربوط به عزیمت از غرب و از نزدیکی پایگاه ها به سمت بالاهای کشور و حتی مورد هدف قرار گرفتن پایتخت😂😂 پیشونی منو کجا میشونی معمول هم پاسخگوی این هجم از گری نیست و واقعا باید درباره ش خیلی بخندیم سر فرصت

بارها آیت الکرسی

وقتایی که دلشوره بیدارم میکنه رو نیستمش واقعا، خواب دیدم یه وانتی اومد سمتمون و راننده ش بابامراد بود، خندون پیاده شد و تلو میخورد، بابام کنارم ایستاده بود و یه ماشین دیگه ازمون رد شد نزدیک بود بخوره بهمون، یعنی درواقع همه اونایی که کنارم بودن نزدیک بود بخوره بهشون ولی من ایستاده بودم نمیذاشتم، رد میشدن،ینفر بود مثل فرشته نجات اون انگار ردشون میکرد و با منم حرف میزد یه مرد شکمویی بود، تو مسیر میثم قلیون گذذاشته بود راه میرفتم برمیداشتم بکشم از دکه فردوسی صابر قلیون میثم رو‌برد، یه زن از فامیلای منظر مامانمو هل داد ،تو یه فروشگاه زنجیره ایی بودیم و من یه کنجد برداشتم، گلی و حدیث یه عکسی که نباید فرستادن جایی و یه لینک براشون اومد بازش کردن من میگفتم نکنید کلاهبرداریه فریبا وسط ماکارونی درست کردن همش ازم دلجویی میکرد که تو رو خدا غم نداشته باش،حالا کجا ماکارونی میپختم؟ کوچه پشت میدان امام نزدیک اون کافینتی که یبار رفتم انتخاب واحد کردم و آهنگ معین پخش میشد ازش،،سیب زمینی نداشتم رفتم بیارم و انگار از شهرستان تا مرکز استان راه رفتم یه مرده پرید وسط و شروع به صحبت کرد ازش پرسیدم آقا تو واقعی هستی یا توام الکی هستی گفت یعنی چی ؟ گفتم آخه این آقایون که میلینی ایستادن یکیشو من میبینم فقط داره نجاتمون میده، یکیش بابابزرگمه میدونم فوت شده، اینم بابامه میدونم یه شهر دیگه م و دارم خوابشو میبینم، تو چی چرا اینجایی گم شدی تو خواب کسی الکی یا واقعی؟ کی هستی، بعد چند لحظه خواب گل و بلبلم تبدیل شد به یه قاراشمیش واقعی، نگرانی و استرس منو بیدارم کرد و از ته دلم دعا کردم هیچوقت دیگه هیچ اتفاق بدی نیفته ، یه حس گرفتگی تو بدنم دارم و سینه م درد میکنه، البته وقتی میگم سینه منظورم دقیقا ممه س، ممه نازنینم درد میکنه، گرفتگی هم تو شکممه و خدا رو شکر قلبم درد نداره، ولی معده م ابراز وجود بی سابقه ایی میکنه، خودمم همین وقتا بودم