فهمیدم یمدته نمیام اینجا غرغر کنم و کس بگم ،از همه عالم دورمو فقط یار مرا بس انگار ، یعنی قبلا که مدل زندگیمون برعکس بود و همه بودن ولی صداقت نبود خیلی اوضاعم بی ریخت و دری وری بود و هرچیم تلاش میکردم به روی خودم نیارم و از جریان زندگی لذت ببرم باز گرداب بی علاقگی منو غرق میکرد، الان با اینکه بازم نق نقوی جذابی بیش نیستم و همشم میخوابم و بیرونیم به اون صورت نمیرم و غریب کش شدم اما میبینم که واقعا بی همگان به سر شود ،بی تو بود که به سر نمیشد هانی، امیدوارم یک دوره طولانی باشه و زود نزنیم به تیپ و تاپ هم و به این آرامش خش نیفته، مبحث بعدی که روزگارمو سیاه کرده این نخوابیدن و سخت خوابیدنه، من اونهمه پول یخچال اینورتر بدون نویز و صدا ندادم که الان پیش یه یخچال هوفال باشم ، بعدشم یعنی چی که همش بارون میباره و منم باید صدای این چک چکشو گوش کنم ، چرا شمال پیاده رو نداره اصلا از خونه میفتی رو جاده از جاده تو جنگل، هیچکسم بیرون راه نمیره همینجوری الکی، مقصد مشخصی دارن،چرا من خوابم انقدر سبکه و پام درد گرفته، ذرتامو نپختم با کاهو بخورم، همش در به در بیرونیم، دلم واسه مهدی و محمد تنگ شده، موهامو میبافتم دلم برا بابا تنگ شد مینشست با حوصله برام ریز ریز میبافت ، بعد دیدم غم یار و غم یار و غم یار جدی اسیری و غریبی چاره دیره؟ تو سیزده بدر گیر افتادین تا حالا؟ ما تو سیزده بدر زندگی میکنیم همش سرسبز و قشنگ و زیبا ، ولی از وقتی خودمو شناختم علاقه ایی به طبیعت نداشتم ، منو فقط سالنهای بزرگ با سقفهای بلند خوشحال میکنن، کف سرامیک با لوستر ، پله برقی ، آدمای شیک ، اگه منظره پنجره خوب باشه هم راضیم ، تو طبیعت زیبا لای سبزه ها جک جونور هست ، سگا بیرونن، این کوفتی واقعا جنگله گرگ و خرس داره، ببر مازندران و یوزایرانی هست،که هیچکس ندیدتشون ولی اگه شانس منه، تازه اون مار لعنتی لب ساحل روفراموش نکنیم، پشه های گوناگون که نیش های خودشونو روی من امتحان میکنن، موجودات زیرخاک که با هر نم بارون خودشونو بهت میرسونن، اون لیسه های بدون صدف که ول میچرخن و کرمای سیاه که حتی رو سقفم میرن,، یه خاطره روشن از هشت سالگیم دارم،همه خونواده پدری و مادریم با هم رفته بودیم بیرون شاید یه سیزده بدر بوده، مادرم گفت برو رو تپه ها بازی کن، بابام دستمو گرفت برد کلی چرخوند و محیط روبهم نشون داد و سنگ رودخونه جمع کردیم، خودمو مثل یه تصویر واضح به خاطر دارم که رفتم روی یه تپه بلند که ازش به کل فامیل دید داشتم نشستم ، بند کفشم باز شده بود و بهش ور میرفتم هنوزم بلد نیستم ببندم، با خودم فکر کردم چرا همه این آدما اینجا رو دوست دارن، من وقتی بزرگ بشم فقط میرم شهربازی و پاساژ و بولینگ و سینما وتئاترشهر و رستوران و تو خونه فقط تلوزیون و سِگا و آتاری ( اونموقع هنوز تصور دسترسی بی اندازه به اینترنت و بازی های مختلف تو گوشی و پی اس5 تو خونه نبود) ( که اگه میدونستم بیشتر خوشحال میشدم) هیچوقتم نمیام جایی که کفشام گلی بشن و اگرم بخوام رو چمنا قل بخورم میرم پارک، بعد به خودم قول دادم جاهایی بمونم که بشه با کفش تق تقی توشون راه رفت،
البته عندآو استوری زیاد جالبی نداشت، خیلی زود با بازی مار موبایل آشنا شدم و بعدشم بال و بعدشم نت و دیگه روزگارمون عوض شد، شاید بعدا تراشه تو مغزم بزارم و تو یه محیط امن ثابت برای همیشه بمونم و با قدرت ذهنم زندگی کنم، وچون میدونم واقعی نیست همش با تراشه خودمو تو طبیعت قرار بدم و وسط کوه و جنگل و دریا بچرخم، دریای کسخلی ساحل ندارد، چیزی که رایگان در دسترسم هست رو نمیخوام ولی بعدا که پولی شد میخوامتش،
الان سعی میکنم آدم شکرگذاری باشم و همینجوری که سنم بالا میره رو فکرم کار کنم تا آلزایمر اینا نگیرم و نور بهم بخوره تا علاوه بر جذبD افسردگی هم نگیرم و فلان، بعدا هم یه فکری به حال دنیای واقعی میکنم، الان دیگه نصف شبه حوصلشو ندارم، نصف شب، درواقع دم صبحه و بهتره بخوابم، وسط جنگل جادویی زندگی میکنم ، شاید من واقعا یکی از اون پرنسساییم که کارتوناشونو میدیدم و تو جنگل بودن، قبلا لابد یبار دلم خواسته اینجا باشم که الان هستم، چون هرچی میخوام رو جذب میکنم، حالا هم نیاز دارم هرچه زودتر یه لندکروز و سه هزار میلیارد پول داشته باشم ، و هرچه زودتر بمیرم، چون واقعا اوضاع خیلی خوبه و خوشحال و خوشبختم، تا باز یچیزی نشده ریده بشه به حالم بمیرم بهتره😂😂 فلفل دلمه رنگی کیلویی سیصد هزار تومنه میدونستین؟ دیروز که واسه سه تا فلفل دویست و شصت و سه تومن کارت کشید فهمیدم، آناناس حالا ۲۰۰تومن بود، زیبا نیست؟