تموم روزو دراز می‌کشم یه گوشه و به سقف خیره می‌شم چشمامم که خسته میشه میبندمشون، صبحا با صدای یه پرنده بیدار میشم،بلبل هزاردستان نمی‌دونم چیه ولی صداش خیلی قشنگه ،احتمالاً از مزایای وسط جنگل زندگی کردنه، می‌دونم همین بغلا چند تا خروسم هستند ولی هیچ کدوم صداشون در نمیاد بین ساعت‌های ۵ و ۶ تا۷ فقط صدای بلبل میاد، صدای چکیدن آب از همه طرف تو گوش می‌رسه اینجا اگه یه تیکه چوب بریده رو پرت کنی یه گوشه ایی جوونه می‌زنه اون وقت من هنوز دارم خشک و خشک‌تر میشم، واقعا چیه این احساسات و درون ،

دیشب قرار گذاشتیم امروز بریم تا کاسپین ولی به جاش کل روز تنها موندم دوست ندارم غر بزنم ولی یکم نامردیه چند روز پشت سر هم ، اوهوم